داستانی واقعی.....

برزخ تن

از همون اول که علیرضا به دنیا اومد از همه نظر با برادرش فرق داشت. سفید عین برف با موهاى بور و چشاى روشن، به مادرش رفته بود. از همون اول هم داماد شده بود اخه دختر عموش براش نشون شده بود. همه میدونستن که علیرضا و زهرا با هم عروسى میکنن. 
علیرضا دیگه ۴ سالش شده بود هر روز خوشگلتر از دیروز میشد. ولى علیرضا یه فرق کوچیک دیگه هم با داداشش داشت! علیرضا اصلا شر و شیطون نبود همش کنار مادرش بود به کاراى مادرش نگاه میکرد. یه روز علیرضا کوچولو میخواست مثل مادرش خط چشم بکشه، به خیالش که مثل نقاشى میمونه رو صورت خودش نقاشى کرد بعد که کارش تموم شد سریع رفت پیش مامانش گفت: "ببین چه خوشگل شدم مامان" 
مامانش کلى خندید و گفت اینا کاراى خانوماست دیگه از این کارا نکن پسرا باید سیبیل داشته باشن" بعدش با ماژیک براش سیبیل کشید
اخ که علیرضا چقدر بدش میومد از این قیافه
-
علیرضا ٧ سالش شده
چند ماهى میشه مدرسه میره ولى از پسرا مى ترسه همش به مامانش میگه: "مامان بچه ها همش دعوا میکنن، من میترسم نمیشه من برم مدرسه ابجى درس بخونم؟"
مامانش بازم خندید گفت: " مامان جون دخترا میرن مدرسه ابجى شما پسرى باید برى مدرسه خودتون"
اخ که علیرضا چقدر بدش میومد از این دختر و پسر بودن
-
علیرضا ١۵ سالش شده ولى هیچ دوست صمیمى نداره و تنها تو خودشه همیشه
راستش خیلى از بغل دستیش خوشش میومد ولى خیلى ناراحت بود اخه دوست نداشت کسى بفهمه تا بهش تهمتاى بد بزنن برا همین مجبور بود تو خودش بریزه
ولى اخراى سال بود که نتونست طاقت بیاره و به بغل دستیش گفت من عاشقت شدم
بغل دستیش کلى خندید و مسخرش کرد و گفت: "مگه تو دخترى که عاشق من شدى برو خودت رو سرکار بزار"
ولى علیرضا دلش شکست چون هم خودش ناراحت بود چرا عاشق هم جنسش شده هم اینکه دوستش مسخره کردش
اخ که علیرضا چقدر بدش میومد از پسر بودن
-
علیرضا ١٨ سالشه چند وقتى هست که باباش براش کامپیوتر خریده. مادرشم یه دونه مودم خریده و با این اینترنت ذغالیا که قیژ قیژ میکرد میره تو اینترنت. 
یه شب بى خوابى زده بود به کلش و ساعت از ٢ گذشته بود میدونست این وقت شب اینترنت ارزونتره. کامپیوتر و روشن کرد و شروع کرد گشتن. میخواست اون شب بفهمه که کیه و چرا اینجوریه. کمابیش درباره همجنس خواه ها شنیده بود ولى میدونست که همنجنس خواه نیست. 
اون شب گشت و گشت و گشت....
دید بعضى ادما مرد بودن و زن شدن. 
اون شب علیرضا کلى خندید و با خودش شوخى کرد که منم برم زن بشم و ازدواج کنم و بچه دار بشم کلی برای خودش کلی تو اینه ادا در میاورد اخه فکر نمیکرد که واقعى باشه این چیزا
وقتى حسابى خسته شد و رفت تو جاش تا بخوابه چشاش خیس اشک بود، خودشم نفهمید چرا، فقط گریه کرد
اخ که علیرضا چقدر بدش میومد از این اینترنت که معلوم نبود چیش راسته و چیش دروغ
-
علیرضا ١٩ سالشه. دیگه کلى گشته و فهمیده واقعا اون مردا زن شده بودن. 
اونم دوست داشت زن بشه ولى از فکرشم میترسید. مادرش چى میگه؟ بابش که میکشتش! خواهرش
 چى؟ از همه مهمتر... زهرا چى؟

 

کنکورم که قبول نشده باید بره سربازى ولى خدا رو شکر حداقل تو این یکى شانس اورده و معافیت میگیره
-
علیرضا ٢٢ سالش شده. دیگه یواش یواش مادرش داره مقدمات عروسى رو جور میکنه بالاخره کلى ارزو داشته برا پسر کوچولوش. ولى علیرضا هر روز دیوونه تر میشه، هر روز تنها تر میشه. یه روز طاقت نیاورد و به مادرش گفت من عروسى نمیکنم. مادرش گفت چرا؟ کسى دیگه رو دوست دارى؟ علیرضا هم از سیر تا پیاز ماجرا رو تعریف کرد برا مادرش. 
مادرش داد زد پدرش کتکش زد خواهرش ازش بدش اومد

.هرا کلی نفرینش کرد. همه از خودشون دورش کردن
١ ماه بعد یه ساک بود رو دوش علیرضا که لباساش توش بود البته سنگینى ساک رو روى دوشش نمیفهمید اخه غصه هاى سنگینترى رو دوشش بود.
اینبار نه علیرضا خندید، نه مادرش.
اخ که علیرضا چقدر بدش میومد از نگاه ادما
-
علیرضا ٢۶ سالش شده. البته دیگه علیرضا نیست حالا شده اتنا.
اتنا خیلی وقته که نمیخنده. خیلی وقته مادرش رو هم ندیده تا بفهمه لااقل اون میخنده یا نه. دیگه کم کم داره چهره پدرش هم یادش میره. اتنا خیلی وقته که داره ذره ذره خودش رو میفروشه به ادم بدای قصه ها. 
نه علیرضایی داماد شد، نه اتنایی عروس.
نه علیرضایی پدر شد و نه اتنایی مادر.
اخ که دیگه اتنا از هیچی بدش نمیاد اخه اتنای قصه ما خیلی وقته بی احساس شده.

کاش مادر علیرضا بهش نمیخندید...
.

متاسفانه بر اساس واقعیت...

انجمن ترنس گمنام

زمستان 1390


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+ تاريخ یک شنبه 29 دی 1392برچسب:,ساعت 12:47 نويسنده هیراد FTM |